مجله خردسال 166 صفحه 9

ماشین باری را گرفت و با آن بازی کرد. دایی عباس مرا بغل گرفت و بوسید و گفت: «آفرین! آفرین!» دایی عباس خوش حال بود. زن دایی خوشحال بود. مادرم می­خندید. حسین گریه نمی­کرد. فرشته­ها از این کار خوب من شاد بودند.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 166صفحه 9