فرشتهها
دیروز دایی عباس با یک جعبه شیرینی به خانهی ما آمد و گفت: «بالاخره ماشین خریدم! این هم شیرینی آن!
من ومادرم خیلی خوش حال شدیم.
ماشین دایی عباس سفید بود، مثل برف. مادرم در جعبه را باز کرد و گفت: «این شیرینی، خوردن دارد!»
من یک شیرینی برداشتم تا بخورم.
دایی عباس به دست من نگاه کردوگفت: «با این دست میخواهی شیرینی بخوری؟» به دستم نگاه کردم و گفتم: «پس با کدام دست شیرینی بخورم؟»
دایی عباس دستهای مرا گرفت و گفت: «با دستهای تمیز و بدون میکروب.» گفتم: «دایی، من دستهایم را شستهام.»
دایی عباس به ناخنهای من نگاه کرد و گفت: «دستهایت را شسته ای. اما ناخنهایت خیــلی بلند است. امام محمد باقر (ع) فرمودهاند که نـاخنهای بلند جای خوبی برای پنهان شدن میکروبها هستند. ناخنهایت را کوتاه کن. دستهایت را بشوی و با خیال راحت شیرینی بخور.»
من ناخنهایم را کوتاه کردم. دستهایم را شستم و شیرینی خوردم. آن روز دایی عباس، مرا سوار ماشین خودش کرد و با هم به گردش رفتیم، با دستهای تمیز تمیز تمیز.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 167صفحه 8