پایم را که بلند کردم...
لاله جعفری
پایم را که بلند کردم، مورچه زیرش به زمین چسبیده بود. مورچه تکان نمیخورد.
با انگشتم نازش کردم.
بعد یواش یواش هلش دادم جلو، اما یک ذره هم راه نرفت. دست و پای لاغرش را جمع کرده و یک وری افتاده بود.
مورچه را یواش فوت کردم. اما همانطور به زمین چسبیده بود. شاخکهایش کج و بیحال شده بودند.
دو سه قطره آب رویش پاشیدم.
گفتم یک دفعه چشمهایش را باز میکند و میخندد و من میفهمم که او الکی به زمین چسبیده. بعد دیگر حالش خوب میشود.
اما نه چشمهایش باز شد و نه خندید و نه دوباره حالش خوب شد. یواش برش داشتم و رفتم طرف پنجره.
گفتم چه خوب میشود اگر کف دستهایم وول بخورد و بعد پا شود دستم را بگیرد و بیایید بالا روی شانهام لم بدهد.
بعد هروقت دلش خواست گردنم را بگیرد و بیاید لبهی گوشم آویزان شود و هی تاب بازی کند. اما نه وول خورد، نه بالا آمد و نه تاب بازی کرد.
پنجره را باز کردم و گذاشتمش توی آفتاب.
گفتم گرمش میشود،کیف میکند. بعد عرقش در میآید و پا میشود راه میافتد. من هم تندی برایش آب میآورم تا به سرو شاخکش بزند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 172صفحه 4