فرشتهها
من و پدر و دایی عباس هر شب به مسجد میرفتیم. پدرم میگفت: «وقتی دستههای عزادار امامحسین به مسجد میآیند، باید با چای و خرما و شربت از آنها پذیرایی کنیم.» من هم به دایی و پدر کمک میکردم.
آنشب به داییعباس گفتم: «حسین دلشمیخواهد همراه ما به مسجد بیاید.»
داییعباس گفت: «حسین خیلیکوچک است. بایدکسی مراقب او باشد.
من خیلی کار دارم و نمیتوانم مراقب حسین باشم.»
گفتم: «داییجان! قول میدهم که دست حسین را محکم بگیرم و مواظب او باشم.»
دایی قبول کرد و شب، من و حسین و پدر و دایی عباس به مسجد رفتیم.
حسین میخواست دست مرا ول کند ولی من به او گفتم باید پیش من بماند.
وقتی دسته ی سینه زنها وارد مسجد شدند، دایی عباس با یک سینی پر از استکانهای چای به استقبالشان رفت.
پدرم یک قندان پر از قند به دست حسین داد و یک ظرف خرما به دست من و گفت: «از عزاداران امام حسین پذیرایی کنید.»
من و حسین دنبال دایی عباس رفتیم.
هر کس از سینی چای بر میداشت، من و حسین هم به او قند و خرما میدادیم.
پدرم میگوید که هر کس به یاد امام حسین کاری کند، فرشتهها برای او دعا میکنند. خدایا! فرشتههایت برای من و حسین هم دعا کردند؟!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 172صفحه 8