خیالش راحت شد.
هم خیالش راحت شد.
اما ، هم گرسنه بود و هم غذای خوش مزهاش را گم کرده بود.
آرام سرش را از زیر بیرون آورد و به گفت: « جان! میآیی بازی کنیم؟»
خندید و گفت: «بعد از باران!»
خندید و گفت: «بعد از رفتن !»
بعد هر دو با هم خندیدند.
، صدای خنده ی آنها را میشنید ولی خودشان را نمیدید.
چون و ، و را پنهان کرده بودند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 172صفحه 19