با تعجب پیش پدرش رفت.
زیبای مزرعه ایستاده بود و آواز میخواند.
به پدرش گفت: «مگر صبح شده که شما آواز میخوانید؟»
گفت: «بله، صبح شده!»
پرسید: «پس چرا من را نمیبینم؟»
گفت: «چون آسمان پر از ابر است.»
با تعجب به پدرش نگاه کرد و گفت: «پس شما چهطور فهمیدید که صبح شده؟ شما که را ندیدید!»
با بالهایش را نوازش کـرد و گفت: «وقتی بزرگتــر شوی، تو هم میتوانی بدون دیدن بفهمی که صبح شده. حالا شروع کن و همراه من آواز بخوان.»
آن روز برای اولین بار قوقولی قوقو کرد.
او میدانست که یک روز مثل پدرش یک دانا و خوش آواز خواهد شد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 175صفحه 19