کلاف تپلی
مهری ماهوتی
یک کلاف کاموای صورتی تپل بود که دلش میخواست فقط بازی کند. از کمد بالا میرفت، از میز پایین میپرید.
دور پایههای صندلی میچرخید.
یک وقت دید همهی نخهایش به هم گره خورده. رفت پیش گربه و گفت:
«پیشی جان! دوست مهربان! نخهای مرا باز میکنی؟ آن وقت من میگذارم با من بازی کنی.»
گربه گفت: «میو! میو! قبول جانم! بیا جلو!» گربه کلاف را غلتاند و چرخاند.
نخهایش را کشید.
از این طرف، از آن طرف، اما فایدهای نداشت.
نخهای کاموا بیشتر به هم پیچید. کلاف گفت: «چه کار کنم؟ چه کار نکنم؟» چشمش افتاد به دو تا خواهر، میل بافتنیهای دراز و لاغر.
رفت پیش آنها و گفت: «سلام دو خواهر! از همه بهتر! نخهای مرا باز میکنید؟ آن وقت میگذارم یک جفت دستکش صورتی قشنگ با من ببافید.»
میلها گفتند: «قبول!»
بعد، از این طرف، از آن طرف، نخها را کشیدند. ولی فایدهای نداشت، کلاف کوچولو خسته شد.
نمیدانست چه کار کند که صدایی شنید: «قرچ، قرچ، قرچ» آقای قیچی نزدیک آمد و گفت: «میخواهم به تو کمک کنم؟»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 178صفحه 4