کاموا! با خوشحالی جواب داد: «بله!»
قیچی گفت: «فقط باید نترسی! نلرزی! صبر کنی تا کارم را تمام کنم.» آن وقت شروع کرد: «قرچ، قرچ، قرچ»
نخهای کاموا را چید.
کاموا گفت: «چه کارم کردی؟ چه بلایی سرم آوردی؟» قیچی همین طور نخها را میبرید و میبرید.
کارش که تمام شد، میل بافتنیها و گربه را صدا زد.
بعد با کمک هم، نخها را اندازه کردند و کنار هم گذاشتند.
کلاف کاموا شده بود یک دسته نخ که همه اندازهی هم بودند. آنها دو کمر نخها را پیچیدند و محکم گره زدند.
قیچی گفت: «حالا شدی یک توپک. یک توپک صورتی کوچک.»
توپک کاموایی از خوشحالی روی صندلی، بالای کمد، روی میز پرید، دور خودش چرخید.
میل بافتنیها و گربه و قیچی با توپک مشغول بازی شدند. حالا آنها یک دوست تازه داشتند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 178صفحه 6