مجله خردسال 179 صفحه 4

مادربزرگ یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. دهکده­ای بود بالای یک تپه­ی سبز و قشنگ. توی دهکده، خانه­ای بود که پسری با پدر و مادرش در آن زندگی می­کرد. پسر، هر روز صبح به چشمه می­رفـت و از آب خنک آن کوزه­ای پر می­کرد و برای مادربزرگ می­برد. مادربزرگ، در خانه­ای دورتر از خانه ی آن­ها زندگی می­کرد. مادربزرگ تنها بود و پسر هر روز برای او آب چشمه می­برد. بعد به مرغ و جوجه­های مادربزرگ دانه می­داد. شیر گاو را می­دوشید و در کارهای خانه به مادربزرگ کمک می­کرد. آن وقت قبل از تاریک شدن هوا به خانه بر می­گشت. پسر دلش می­خواست با دوستانش بازی کند، اما مادربزرگ تنهـا بود و او باید به مـادربزرگ کمک می­کرد. آن وقت قبل از تاریک شدن هوا به خانه برمی­گشت. پسر دلش می­خواست با دوستانش بازی کند، اما مادربزرگ تنهـا بود و او باید به مـادربزرگ کمک می­کرد. یک روز وقتی که پسر از خواب بیدار شد تا مثل همیشه به چشمه برود و کوزه را پر از آب کند، مادر به او گفت: «امروز در خانه بمان!» پسر خیلی ناراحت شد. او گفت: «مادربزرگ منتظر من است. باید بروم و برای او آب ببرم. مرغ و جوجه­هایش غذا می­خواهند. مادربزرگ نمی­تواند شیر گاو را بدوشد. باید بروم! » مادر خندید و گفت: «نه! امروز نه!» پسر غمگین و ناراحت جلوی پنجره ایستاد. بچه­ها مشغول بازی بودند. مادر گفت: «برو و با دوستانت بازی کن!» پسر گفت: «نه! مادربزرگ منتظر من است. » مادر خندید و گفت: «اگر تو با دوستانت بازی کنی، او خوش­حال می­شود.» اما پسر می­دانست که مادربزرگ به تنهایی نمی­تواند کارهایش را بکند. او دلش نمی­خواست با بچه­ها بازی کند. دلش برای مادربزرگ تنگ شده بود.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 179صفحه 4