یکی این طرف، یکی آن طرف. خالهجان هر روز آن جا مینشست و برای گربهها و پرندههای توی کوچه غذا میریخت. پیرزن گفت: «دختر فین فینی! دنبال چیزی میگردی؟»
نیلوفر گفت: «من خانهی خالهام را گم کردهام.» پیرزن پرسید: «کدام خاله؟»
نیلوفر گفت: «خاله نرگس! او مثل شما دو تا گیس بافته دارد. روسری سفید به سرش میگذارد. چادرش
هم گل دارد، مثل چادر شما!» پیرزن گفت: «خاله نرگس که دوست خودم است.خانهاش دیوار به دیوار خانهی من است.» نیلوفر با خوشحالی گفت: «من و خاله داشتیم میرفتیم نان بخریم، که من گم شدم.»
پیرزن گفت: «ای داد بیداد! پاک یادم رفت که بروم نانوایی، حتما تا حالا…»
در همین وقت یکی صدا زد: «نیلوفر جان!» خاله نرگس بود که از سر کوچه میآمد.
دوتا نان داغ هم در دستش بود. دوتا پیرزن تا هم دیگر را دیدند، از همان دور به هم سلام کردند.
صدای سلام و علیک آنها توی کوچه پیچید. نیلوفر خندهکنان به طرف خاله جانش دوید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 181صفحه 6