مجله خردسال 184 صفحه 17

زنبور کرم گل صدف برگ خواب کفشدوزک حلزون یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. یک روز گرم آفتابی، روی نشسته بود که کم­کم خوابش برد، یک خواب خوش و شیرین. اما ناگهان از راه رسید و شروع کرد به «خرت، خرت» خوردن . از خواب پرید. را دید که مشغول خوردن است. عصبانی شد و گفت: «چرا نمی­گذاری بخوابم؟!» گفت «تو روی غذای من خوابیدی. این سبز و خوش­مزه، غذای من است.»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 184صفحه 17