مجله خردسال 184 صفحه 22

عروسکم می­خواستم بخوابم، عروسکم خوابش نمی­آمد. او را بغل گرفتم و برایش قصه گفتم. مادرم به اتاق آمد و گفت: «بیداری؟» گفتم: «عروسکم خوابش نمی­آید.» مادرم بالشش را پیش ما گذاشت و برای ما قصه گفت. مادربزرگ صدای او را شنید. به اتاق آمد و گفت: «بیدارید؟» مادرم گفت: «عروسک خوابش نمی­آید.» مادربزرگ بالشش را پیش ما گذاشت و برای من و مادر و عروسک قصه گفت. اما زودتر ازهمه خودش به خواب رفت، بعد مادرم خوابید و بعد من و عروسکم.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 184صفحه 22