مجله خردسال 187 صفحه 18

خیلی خوش­حال شد. نمی­توانست نفس بکشد. نزدیک ساحل آمد و را دید که بالای سرش ایستاده و می­خواهد او را بخورد. دور دهانش را لیسید و پنجه­اش را بلند کرد تا را بگیرد که فریاد زد: «با دوست من کاری نداشته باش!» سرش را برگرداند و را دید. اما همین موقع بالای سر آن­ها رسید. او هم می­خواست را بخورد. پنجه­هایش را به نشان داد و گفت: «از این­جا برو! این غذای من است.»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 187صفحه 18