مجله خردسال 188 صفحه 22

گرگ بلا من و بابا، بازی می­کردیم. بابا گرگ شده بود و من بره. او می­خواست من را بگیرد و بخورد! من فرار کردم و رفتم توی آشپزخانه. بابا گفت: «منم گرگ بلا! الان تو را می­گیرم و می­خورم...!» مامان یک سیب به من داد و یک سیب هم به بابا. بابا سیب را گاز زد و یادش رفت که من را بخورد!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 188صفحه 22