مجله خردسال 182 صفحه 17

خرگوش اسب آبی بادکنک سیب پرنده درخت زرافه یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک روز قشنگ بهاری، باد وزید و را با خودش برد. ، خیلی خوش­حال بود. او رفت و رفت تا به جنگل رسید. بعد روی شاخه­ی یک گیر کرد و همان جا ماند. پایین بازی می­کرد که چشمش به افتاد و گفت: «وای! چه سیب بزرگی!» صدای را شنید و گفت: «به من هم سیب می­دهی؟!»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 182صفحه 17