مجله خردسال 193 صفحه 8

فرشته­ها هروقت پدربزرگ می­خواهد قرآن بخواند، وضو می­گیرد. من هم وضو گرفتن را از پدربزرگم بادگرفته­ام. آن روز، من و پدربزرگ با هم وضو می­گرفتیم که حسین صدای مارا شنید و پیش ما آمد. او هم می­خواست مثل من وضو بگیرد. گفتم: «تو هنوز خیلی کوچولو هستی!» می­خواستم او را از دستشویی بیرون ببرم که گریه کرد و رفت پیش پدربزرگ. گفتم: «پدربزرگ، او خیلی کوچک است. نمی­تواند وضو بگیرد.» پدربزرگ گفت: «تو هم وقتی اندازه­ی حسین بودی، می­آمدی و وضو گرفتن و قرآن خواندن مرا تماشا می­کردی. برای همین هم یادگرفتی که قبل از دست زدن به قرآن، باید وضو گرفت. بگذار حسین هم یا بگیرد.» من و پدربزرگ باهم وضو گرفتیم، اما حسین چون بلد نبود وضو بگیرد، سر تا پایش را خیس کرد. وقتی پدربزرگ مشغول خواندن قرآن بود، من کنار او نشستم اما حسین را بردند تا لباس­های خیسش را عوض کنند!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 193صفحه 8