تپهی بزرگی که پایین چمنزار بود، دماغ غول بود و چمنزار سبز، موهای سر او، مردم نمیدانستند چه کنند و چه بگویند.
ناگهان پسرک کوچکی از میان جمعیت شروع کرد به نیلبک زدن.
او کوچکترین چوپان ده بالا بود و راز خواب غول چمنزار را میدانست.
غول وقتی صدای آرام و زیبای نیلبک را شنید، پلکهایش را بست و دوباره خوابید.
از آن روز به بعد، مردم ده بالا و پایین، هرگز باهم دعوا نکردند.
در چمنزار سبز و زیبا فقط صدای نیلبک چوپان به گوش میرسید
و ... غول،
خواب خواب بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 196صفحه 6