فرشتهها
دیروز تولد حضرت علی(ع) بود و همه درخانهی ما مهمان بودند.
وقتی دایی عباس و زن دایی و حسین به خانهی ما آمدند، حسین کفشهای تازهای پوشیده بود.
او نمیخواست کفشهایش را در بیاورد.
من میدانستم که نباید با کفش توی خانه رفت، چون پدر و مادر من نماز میخوانند.
میخواستم کفشهای حسین را در بیاورم، اما او نمیگذاشت.
دایی عباس حسین را بغل گرفت تا با کفش روی فرش نیاید.
من به اتاق رفتم و توپ رنگی کوچکم را برای حسین آوردم.
وقتی حسین توپ را گرفت خیلی خوشحال شد.
بعد زن دایی یواشکی کفشهای حسین را از پای او در آورد.
پدربزرگ، مرا بوسید و گفت: «آفرین! تو خیلی مهربان هستی، حسین هم وقتی بزرگتر شود مثل تو یاد میگیرد که کفش کثیف است و نباید با آن توی خانه رفت.»
آن روز من و حسین باهم بازی کردیم و او یادش رفت که کفشهای قشنگ و تازهاش را از پایش درآوردهاند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 196صفحه 8