همین موقع سرو کلهی پیدا شد.
با دیدن گفت: «الان تو را میخورم!»
گفت: «تو چه قدر ترسناک هستی! من نمیخواهم غذای یک ترسناک بشوم!»
خندید و گفت: «ولی من میخواهم یک سفید غذای من بشود.»
همین موقع و و به کمک آمدند.
وقتی آنها را دید، پا به فرار گذاشت.
با کمک و ، را از چاله بیرون آورد.
سرش را پایین انداخت و گفت: «مرا ببخشید!»
خندید و گفت: «حالا با هم به گردش میرویم.»
اینطوری شد که و و و ، باهم به گردش رفتند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 196صفحه 19