مجله خردسال 198 صفحه 6

لاکی که از سرو صدای آن­ها بیدار شده بود گفت: «هیچ­کس مارمولکی به این ترسویی ندیده تو که شنا بلدی. دنبال چی می­گردی؟» بعد جلو رفت و دم او را گاز گرفت. مارمولک فریاد زد و توی آب افتاد. نمی­دانست چه کار کند. دم درازش را تند تند تکان داد و این طرف و آن طرف کشید. یک وقت چشم باز کرد و خودش را روی علف­ها دید. لاکی گفت: «دیدی چه شناگر خوبی هستی! دیگر نباید بترسی.» قورقوری و لاکی و مارمولک رفتند تا با هم بازی کنند. کلاغ هم پرواز کرد و رفت تا یک گردوی خوش­مزه پیدا کند و با خیال راحت بخورد. یک روز شاد و خوب، شروع شده بود.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 198صفحه 6