کتاب عروسک
چراغقوه
ساعت
زیرتختخواب
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
لنگه جوراب تختخواب
اتاق کوچولو خیلی شلوغ و بههم ریخته بود.
اما زیر هم خبرهایی بود.
و و ،زیر افتاده بودند و هیچکس از آنها خبر نداشت.
به گفت: «ما همیشه باید اینجا بمانیم؟»
گفت: «غصه نخور! بالاخره، کوچولو میآید و ما را پیدا میکند.»
اما فقط گریه میکرد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 202صفحه 17