قصهیحیوانات 2) مشغول آب خوردن بود که... 1) خاکستری وقتی به جنگل رسید، هیچ دوستی نداشت. 3) گرگ جوانی، او را دید. 4) خاکستری میخواست کاری کند که گرگ را بخنداند. برای همین هم پرید توی آب.