مجله خردسال 203 صفحه 8

فرشته­ها پاییز شده بود. ماه رمضان هم آمده بود. مادرم روزه بود. پدرم هم روزه بود. پدرم گفت: «ماه رمضان، ماه مهمانی خدا است.» مادرم آب نمی­خورد، غذا هم نمی­خورد. مثل پدر که هم تشنه بود و هم گرسنه. گفتم: «پس کی غذا می­خورید؟» مادرم گفت: «وقت افطار.» پدرم گفت: «وقت اذان.» وقت اذان شد. پدر نماز می­خواند که باران بارید. درخت­ها آب خوردند. مادرم آب خورد. افطار شده بود و همه در مهمـانی خدا شـاد بودند.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 203صفحه 8