مثل لاکپشت
مهری ماهوتی
چه صبح خوبی!
امروز خیلی خوشحال بودم.
داد زدم: «سلام خورشید خانم! من امروز پنج سال و یک روز دارم. دیشب جشن تولدم بود.»
خورشید با آفتاب داغش، گردنم را قلقلک داد و گفت: «تولدت مبارک! حتما کادوهای قشنگی گرفتی.»
گفتم: «بله! بهتر از همه، کادوی بابا بود. نگاه کن!» لاک پشت را گذاشتم کنار باغچه تا خورشید او را ببیند.
گفتم: «نمیدانی چه قدر یواش راه میرود. از صبح تا شب طول میکشد تا اندازهی یک قدم من، جلو برود. نمیدانم اسمش را چی بگذارم.»
خورشید گفت: «خیلی قشنگ است. من سیارهی کوچکی دارم به نام عطارد. عطـارد من هم همیـن جـور است. آن قـدر یواش یواش حرکت میکند که انگار اصلا از جایش تکان نمیخورد.»
گفتم: «چه خوب! اگر من روی عطارد زندگی میکردم، خیلی طول میکشید تـا روز، شب بشود. آن وقت میتوانستم یک عـالمه بـازی کنم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 205صفحه 4