مینا آن قدر بازی کرد تا خسته ی خسته شد و خوابش برد. وقتی بیدار شد، باد نمی آمد. ماه نبود. خانه ی ابری هم نبود. مینا با خودش گفت: چه خواب خوبی دیدم. امشب حتما آن را برای ماه تعریف می کنم.