مجله خردسال 212 صفحه 18

ناگهان صدای را شنیدند که دنبال آنها میدوید و پارس میکرد. و ایستادند تا به آنها برسد. پرسید: «کجا میروید؟» گفت: «اگر در مزرعه بماند، ما میرویم.» گفت: «به مزرعه برگردید. که با شما کاری ندارد.» گفت: «ولی با آواز خواندنش نمیگذارد بخوابد. او میخواهد برود. اگر برود ، من هم میروم.» کمی فکر کرد و گفت: « با آواز خواندنش، درآمدن خورشید و شروع روز را خبر میدهد.» به نگاهی کرد و گفت: «تو که خیال نداری روز را بخوابی؟»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 212صفحه 18