مجله خردسال 215 صفحه 6

خانم بزرگ کنار پنجره رفت. بچه­ها و نوه­هایش را دید. با خوش­حالی گفت: «شکر خدا! رسیدند.» سفید برفی هم آن­ها را دید. با تعجب پرسید: «میو... میو، پس چله بزرگه کو؟» خانم بزرگ گفت: «مگه نمی­بینی؟ همه جا سفید شده. چله بزرگه آمده. اون اول زمستونه، چهل روز این جا می­مونه.» بعد رفت تا نوه­هایش را توی اتاق بیاورد. سفید برفی دنبال او دوید. حالا او هم چله بزرگه را می­دید.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 215صفحه 6