مجله خردسال 217 صفحه 6

باد گفت:«تو مترسکی! مگر نمی­بینی این موش گندم­ها را برداشته؟» مترسک گفت:«او سـهـم خودش را برداشـتـه. گـندم­هـایی را که روی زمـین ریـخـته بـود جمع کـرده. بایـد به او کمک کنی. بچه­هایش منتظر هستند.» باد، کلاه مترسک را برداشت و با یک چرخ آقا موشه و کیسه­اش را توی کلاه گذاشت و با خودش برد. وقتی آقا موشه به خانه رسـیـد، از سـرمـا «تیـک، تیـک» مـی­لرزید. خانم موشه او را کنار بخاری نشاند و برایش چای داغ آورد. آقا موشه گفت:« از ایـن کـلاه، خـوب مـراقـبـت کـن. امـانـت اسـت. بـایـد آن را پـس بـدهـم.» خانم موشه پرسید:« این کلاه چه کسی است؟» آقا موشه گفت:«کلاه یک دوست یک دوست خوب و مهربان!»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 217صفحه 6