مجله خردسال 217 صفحه 19

خیلی ناراحت بود. او نمی­دانست کجا باید پنهان شود. همین موقع چشم­هایش را باز کرد و را دید و خیلی زود او را پیدا کرد. حالا نوبت بود که چشم­هایش را ببندد اما او گفت:«من بازی نمی­کنم. وقتی نمی­توانم پنهان بشوم، بازی نمی­کنم.» همین موقع از درخت پایین آمد و در گوش چیزی گفت. خوش­حال شد و خندید. گفت:«این بار من چشم­هایم را می­بندم تا همه پنهان شوید.» چشم­هایش را بست. پرید بالای شاخه­ی درخت. رفت پشت علف­ها و رفت توی آب برکه. حالا حسابی­ پنهان شده بود. فقط نوک دماغ از آب بیرون آمده بود و هیچ کس نمی­توانست او را پیدا کند.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 217صفحه 19