فرشتهها
یک روز صبح، با صدای پدر و داییعباس از خواب بیدار شدم. او و دایی عباس توی آشپزخانه بودند. پدرم داشت چای درست میکرد و دایی عبـاس نـان و پنیـر را در سفـره مـیگـذاشت.
من به آشپزخانه رفتم و پرسیدم: «چرا سر کار نرفتهاید؟»
پدر گفت: «چون امروز تعطیل است.» دایی عباس گفت: «چون امروز عید است.»
پدر به دایی عبـاس گفت: «و چون عید است تو باید امــروز برای همه شیرینی بگیری.» دایی عباس گفت: «چون عید غدیر است، تو باید برای همه شیرینی بگیری!»
دایی عباس و پدر هر دو میخندیدند. میدانستم آنها با هم شوخی میکنند اما نمیدانستم چرا میخندند. گفتم: «دایی، چرا باید پدرم شیرینی بگیرد؟»
دایی عباس گفت: «عید غدیر روزی اسـت که خـداونـد، حضـرت عـلی (ع) را به عنوان جانشیـن حـضـرت مـحـمـد (ص) انـتـخـاب کـرد. در ایـن روز بـود کـه حضرت محمد (ص) بـه همـهی مـسلمانـان گفتـند که بعد از ایشـان حضرت علی (ع) امام و رهبر مسلمانان هستند.»
دایی عباس نگاهی به پدرم کرد و گفت: «و از آن جا که اسم پدر تو علی است، امروز باید به همه شیرینی بدهد.» من و دایی عباس گفتیم: «شیرینی! شیرینی.»
با سروصدای ما، زن دایی و مادر و حسین هم ازخواب بیدار شدند و به آشپزخانه آمدند. پدرم دستهـایش را بـالا برد و گـفت: «قـبـول! من تـسلیم! بـرای هـمـه شیرینی میخرم.» این طوری روز عید ما شروع شد!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 218صفحه 8