مجله خردسال 227 صفحه 4

پرواز چند ساعت به تحویل سال و عید نوروز مانده بود خانم موشی و بچه ها لباس های نوپوشیده بودند. آقا موشی توی اتاق بالا و پایین می رفت و نگران بود. چون پیشی پشت در نشسته بود و نمی خواست از جایش بلند شود. عموجان ، آقا موشی و خانم موشی و بچه ها را برای عید به خانه اش دعوت کرده بود. خانه ی عموجان آن طرف جنگل بود و کبوتر با یک سبد آمده بود تا آن ها را به خانه ی عموجان ببرد. کبوتر هم با سبد بالای درخت نشسته بود و به پیشی نگاه می کرد. آقا موشی و خانم موشی و بچه ها هیچ وقت با سبد پرواز نکرده بودند. آن ها خیلی خوش حال بودند که می توانند عید نوروز را با یک پرواز قشنگ شروع کنند. اما حالا پیشی پشت در نشسته بود و می خواست همه چیز را خراب کند. آقا موشی فکر کرد و فکر کرد. او دلش می خواست بچه هایش شاد باشند و عید خوبی داشته باشند. برای همین هم یک تصمیم مهم گرفت. او به خانم موشی گفت:« من از خانه بیرون می روم. پیشی به دنبال من خواهد آمد. تو بچه ها فوراً سوار سبد بشوید و همراه کبوتر به خانه ی عموجان بروید. من بعداً پیش شما می آیم.»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 227صفحه 4