
جیرجیرک گفت:"من گرسنه ام! در خانه کمی آش دارم. تو هم
میخوری؟"
کفشدوزک گفت:بله من هم گرسنهام."
جیرجیرک آش آورد. بعد چند تا شاخه از دیوار برداشتند تا بتوانند با
هم آش بخورند.کفشدوزک و جیرجیرک آن روز با هم آش خوردند و حرف زدند و
خندیدند، مثل دوتا همسایهی خوب.
شب شد. آنها از هم خداحافظی کردند تا به خانههایشان بروند. باد نیامده بود اما
جیرجیرک و کفشدوزک، خودشان دیوار حیاط را برداشته بودند.
این طوری خیلی بهتر بود.دوتا خانه، دوتا همسایه و یک حیاط بزرگ بزرگ!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 228صفحه 6