مجله خردسال 229 صفحه 4

برای­اولین­بار یکی بود یکی نبود. بهاربود و آسمان پرازابر.ابرها همه باهم «یک،دو، سه»گفتند و باریدند. زمین خیس شد. برگ­ها و گل­ها خیس شدندوهمه­جا تمیز و زیبا شد.اما یک تکه ابرکوچولو توی آسمان ماند و نبارید. خورشید با یک رنگین­کمان زیبا به زمین تابید و به ابر کوچولو گفت:«تو چرا نباریدی؟» ابر گفت:«اگر می­باریدم مثل ابرهای دیگر تمام می­شدم!» خورشید گفت:«ابری که ببارد تمام نمی­شود. باران می­­شود. بعد دوباره با کمک من ابر می­شود.» ابر کوچولو با تعجب پرسید:«چه طوری؟» خورشید تابید و زمین را گرم کرد. قطره­های باران بخار شدند و به آسمان برگشتندو چیزی نگذشت که همه­ی ابرها دوباره دورهم جمع شدند.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 229صفحه 4