مجله خردسال 234 صفحه 19

اما اصلا از نترسید. بی­چاره ، کنار ایستاده بود و از ترس می­لرزید. ناگهان صدای پای به گوش رسید. وقتی چشمش به افتاد، از ترس پا به فرار گذاشت. انگار او هم فهمیده بود که با کسی شوخی ندارد! وقتی رفت، ، پیش و و آمد و گفت:«هیچ کس جرات ندارد دوستان مرا بترساند!» او این را گفت و رفت. و و به هم نگاه کردند و خندیدند.آن­ها فهمیدند که با آن­ها دوست است. یک دوست قوی ولی کمی بد اخلاق!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 234صفحه 19