مجله خردسال 249 صفحه 20

با یک دوست­نبود.برای همین هم همراه به کنار دریاچه آمد تا را ببیند. ، را صدا زد و گفت: «بیا به دیدن تو آمده است.» سرش را از آب بیرون آورد و گفت: «وای! چه­قدر بزرگ است!» خندید. گفت: «من با یک دوست هستم. دلت می­خواهد با دوست بشوی؟» خندید و گفت: «من هیچ وقت با یک دوست نبوده­ام.» به زیر آب رفت و به همراه برگشت. خیلی کوچولو بود. گفت: «وای! تو چه قدر کوچولو هستی! خندید. و با هم دوست شدند. و هم با هم دوست شدند، درست مثل و حالا همه خیلی­خیلی خوش­حال بودند.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 249صفحه 20