مجله خردسال 252 صفحه 18

مرغ­ماهی­خوار ماهی آبی نهنگ ماهی­نارنجی دلفین ماهی­بزرگ­تر یکی بود. یکی نبود. غیر از خدا هیچ­کس نبود. یک روز کنار دریاچه نشسته بود که را دید . خیلی ترسید. گفت: «نترس من نمی­خواهم تو را بخورم. تو خیلی کوچولو هستی.» گفت: «دریا ماهی بزرگ زیاد دارد. منتظر باش تا یکی از آن­ها بیاید.» رفت زیر آب و منتظر ماند. کمی بعد سرش را از آب بیرون آورد و را دید.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 252صفحه 18