مجله خردسال 254 صفحه 16

من می نشینم و فکر می کنم ویک راه حل خوب برات پیدا می کنم اما درعوض تو باید مرتب برام غذا بیاری ... چون واسه ی فکرکردن احتیاج به انرژی دارم ! قبوله ! الان برات غذا می آرم . به این ترتیب جیقیل هر روز برای قابلاموس غذا می آورد و اوهم می خورد... بیا اوووم م ! روزها می گذرد و او هی می خورد . همه اش می خورد... به به ! ای بابا ! شش روز گذشت و قابلاموس هرچی داشتیم خورد وهیچ فکری هم نکرد! ادامه دارد...

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 254صفحه 16