مجله خردسال 254 صفحه 22

پدرمن... پدر من راننده­ی کامیون است. او یک کامیون سبز دارد. یک بار من و پدرم به یک روستا رفتیم. مردم روستا می­خواستند گوسفندهایشان را به ده بالا ببرند. آن­ها همه­ی گوسفندها را پشت کامیون پدرم سوار کردند. آن روز من و پدرم خیلی خندیدیم.گوسفندها ماشین سواری را دوست داشتند. آن­ها خوش­حال بودند و هی بع­بع می­کردند! وقتی به خانه برگشتیم، پدرم مجبور شد پشت کامیون را بشوید، چون گوسفندها، از خوش­حالی حسابی خرابکاری کرده بودند!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 254صفحه 22