مجله خردسال 257 صفحه 6

خرسی گفت:« گریه بی گریه! نق بی نق!» جیش بی جیش!» و خواست که پیش من بماند. گفتم:« باشد! دلم برایت سوخت.» و خرسی را آوردم پیش خودم. خرسی حرف گوش کنم، نه جیش کرد نه نق زد. گریه اش هم در نیامد. مامانی هم با من دعوا نکرد. پشت کمد و زیر میز هم صدای خنده نیامد. یک روز، دو روز، سه روز ... روز چهارم. من و خرسی نشستیم و فکر کردیم. بعد من گفتم:« این جوری که خیلی بی مزه می شود.» من رفتم پشت پنجره و ا زخرسی خواستم که پیش او بمانم. حالا بازی ما دوباره شروع شد!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 257صفحه 6