مجله خردسال 260 صفحه 4

سوسک سیاه و ماه محمد رضا شمس یکی بود یکی نبود.غیر از خدا هیچ کس نبود. توی سبزه­زار یک سوسک بود.سوسکه خیلی کوچک بود.دست و پاهاش سیاه بود.خیلی خیلی بلا بود. می­گفت که من قشنگم و زرنگم.هر روز می­رفت کنار برکه ،دولا می­شدو خودش را توی آب نگاه می­کرد،داد می­کشید.هورا می­کرد. می­گفت: «بیاید مرا نگاه کنید.نگاه به سر تا پام کنید.من یک سوسک سیاهم. قشنگم مثل ماهم!» دوستاش دورش جمع می­شدند ،بهش می­گفتند: «دست از این کارها بردار.داد نزن.هوار نکش تو سبزه­زار .برو به کارت برس.اما این حرف­ها تو گوش سوسکه فرو نمی­رفت .او فکر می­کرد مثل ماه قشنگ است! و باید همه این را بدانند. یک شب، سوسک سیاه که خوابش نمی­برد، کنار برکه آمد تا خودش را تماشا کند.ناگهان عکس ماه را توی آب دید. ماه خیـلی قشنگ بود .خیـلی هـم پر نور

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 260صفحه 4