مجله خردسال 264 صفحه 19

تا مادرت را پیدا کنم.» اشکش را پاک کرد و چیزی نگفت. رفت ،اما یک مرتبه­ازپشت­درخت­ها بیرون آمد. دوباره شروع کردبه گریه­کردن. گفت:« که ترس ندارد.او دوست من است !» بعد پیش رفت و ماجرای گم شدن مادر را برای او تعریف کرد. گفت: «تو مراقب باشد، من می­روم ومادرش­را پیدا می­کنم.» هم رفت دوبار و تنها شدند. همین موقع­باران­شروع­به­باریدن کرد. به­آسمان نگاه کرد، اما آسمان ابری نبود. فریاد زد:«این مادر من است!» سرش را برگرداند و مادر را دید که سرش را از آب برکه بیرون آورده بود و با خرطومش همه­جا را آب­پاشی می­کرد. با خوش­حالی به طرف مادرش رفت. کمی بعد، و برگشتند ،آن­ها به گفتند:« کجاست؟ما نتوانستیم مادرش را پیدا کنیم!» خندید و گفت:«ولی مادرش را پیدا کرد.او گم نشده بود فقط رفته بود زیر آب برکه تا کمی شنا کند!» و نفس راحتی کشیدند و رفتند دنبال کارشان. هم دوباره به خانه­اش برگشت. اما پیش مادرش ماند و حسابی آب­بازی کرد!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 264صفحه 19