مجله خردسال 265 صفحه 4

سیب جادویی یکی بود، یکی نبود. همه چیز آرام بود. درست تا وقتی که سروکله ی یک تمساح بزرگ پیدا شد. با آمدن تمساح دیگر هیچ کس جرأت نزدیک شدن به برکه را نداشت. نه خرگوش ، نه آهو، نه گورخر. حتی میمون هم می ترسید به برکه برود. تمساح گرسنه بود و منتظر. او آماده بود، اولین حیوانی را که به برکه نزدیک شود، یک لقمه ی چپ کند. بی چاره حیوانات جنگل. آن ها، هم تشنه بودند و هم بالاخره یک روز تصمیم گرفتند دور هم بنشینند و فکری بکنند. برای همین هم همه کنار درخت بزرگ جنگل جمع شدند. میمون بالای درخت مشغول بازی بود و پایین نمی آمد. خرگوش او را صدا زد و گفت:« میمون جان! بازی بس است. می خواهیم یک تصمیم بگیریم.» میمون یک بادکنک قرمز بزرگ پیدا کرده بود و با آن بازی می کرد. ناگهان آهو گفت:« یک فکر خوب دارم!» همه پرسیدند :« چه فکری؟» آهو گفت:« میمون باید بادکنش را به من بدهد.» میمون گفت:« نه!» همه

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 265صفحه 4