مجله خردسال 265 صفحه 6

گفتند میمون جان! بادکنک را به آهو بده تا او نقشه اش را بگوید. میمون گفت: می خواهی با آن بازی کنی؟ آهو گفت: نه! می خواهم با تمساح بازی کنم! همه با تعجب گفتند: وای! با تمساح؟! و بالاخره میمون از درخت پایین آمد و آهو نقشه اش را برای همه تعریف کرد. فردای آن روز، آهو آرام آرام به برکه نزدیک شد. تمساح او را دید. آهو فریاد زد: تمساح جان! شما آهو دوست دارید؟ تمساح خندید و گفت:« بله!» آهو گفت:« من آمده ام تا مرا بخورید. اما قبل از خوردن من می خواستم یک سیب جادویی به شما بدهم. بزرگ ترین سیب دنیا را! تمساح با تعجب پرسید: بزرگ ترین سیب دنیا؟ آهو گفت:« بله! اول این سیب را بخورید بعد هم مرا بخورید. این طوری خوش مزه تر می شوم!» تمساح دهانش را باز کرد. آهو بادکنک را آرام روی آب گذاشت. تمساح بادکنک را گاز گرفت و بادکنک با صدای و حشتناکی ترکید. تمساح از ترس پشت و رو شد و بعد شناکنان از برکه رفت. او دیگر هیچ وقت به برکه برنگشت چون از سیب های جاودویی آن جا می ترسید! با رفتن تمساح دوباره شادی و خنده و بازی به برکه برگشت.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 265صفحه 6