مجله خردسال 269 صفحه 4

بی بی و پرنده بی بی چادرش را سر کرد تا برای پختن آش نذری به مسجد برود. چند سال بود که بی بی روز عاشورا به مسجد می رفت و در پختن غذای نذری کمک می کرد. آن روز هم بی بی مثل هر سال آماده شد و از خانه بیرون آمد. اما همین که در را بست روی پله های حیاط، پرنده ی کوچولویی را دید که با بال شکسته، خودش را روی زمین می کشد و پیشی، خوش حال از شکاری که کرده، بالای سرش ایستاده است. بی بی آرام، پرنده را برداشت .نگاهی به کرد و گفت:« ببین چه بلایی به سر این بی گناه آورده ای! پیشی روی زمین نشست و به بی بی نگاه کرد. بی بی در را باز کرد و رفت توی خانه. پیشی هم در حالی که میو میو می کرد، دنبال او رفت . بی بی برای پیشی توی ظرف شیر ریخت. بعد بال زخمی پرنده را شست. آن را با یک پارچه ی تمیز بست. پرنده خیلی ترسیده بود و قلبش تند تند می زد. بی بی به پیشی گفت:« تا وقتی که این پرنده حالش خوب شد، پیش من می ماند و تا وتقی که پرنده این جاست، تو نباید توی خانه بیایی.» پیشی به بی بی نگاه کرد و دوباره شیر را خورد . بی بی منتظر ماند تا پیشی همه ی شیر را ربخورد. بعد او را از خانه بیرون کرد و گفت:« همین جا توی حیاط بمان.» بی بی برای پرنده هم آب و دانه گذاشت. یک مرتبه چشمش به ساعت افتاد. خیلی دیر شده بود. با عجله، چادرش را سر کرد و به مسجد رفت. وقتی رسید، همه پرسیدند:« کجا بودی

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 269صفحه 4