مجله خردسال 273 صفحه 19

شد . گفت : «این بلا ! این غذای من است . به نزدیک نشو ! » گفت : « من خیلی گرسنه ام . زود بیایید غذا بخوریم ! » نزدیک آمد و گفت : «من هم خیلی گرسنه ام ! » می خواست را یک لقمه ی چپ کند که ناگهان به آسمان رفت . با خرطومش را بلند کرد و گذاشت توی لانه . اخم کرد و رفت . اخم کرد و رفت . هم اخم کرد و رفت . هم اخم کرد و به گفت : «چرا نگذاشتی با آن ها یک غذای خوش مزه بخورم ؟ خندید و گفت : «صبر کن تا مادرت بیاید . او برایت غذا می آورد . » این را گفت و رفت . وقتی مادر آمد . به او گفت : « و و و می خواستند با من یک غذای خوش مزه بخورند اما نگذاشت ! » مادر خندید و گفت : « کوچولو ، خیال بافی بس است ! بیا غذایت را بخور .

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 273صفحه 19