
مورچه از تپه بالا می رفت . کمی بعد روباه از راه رسید . چشم هایش برق رد و گفت : «ای رفیق ! پیش از آن که خودت از پاد در بیایی ، دانه را رها کن !» مورچه ، هم چنان بالا می رفت . کمی بعد سنجاب سر رسید ، بعد جوجه تیغی و مورچه هم چنان بالا می رفت . دیگر هیچ کس نمی خندید . همه نگاهش می کردند . مورچه به بالای تپه رسید . دانه را زمین گذاشت و گفت : «من مورچه ی کوچکی هستم . . . . اما ، خدای بزرگی دارم .»
این را گفت و دانه را به لانه اش برد .
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 278صفحه 6