مجله خردسال 282 صفحه 18

کاهو کلم هویج مترسک اسب بز گوسفند گاو کلاغ بالاخره وقتش شد یکی بود، یکی نبودو غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در یک مزرعه قشنگ، یک بود. مزرعه پر از و و بود. مراقب بود تا کسی به و و دست نزند. با دوست بودو او هر روز به سراغ می رفت و می پر سید:«حالا وقتش شده است؟» می گفت:«نه هنوز نه!» اما یک روز وقتی که به سراغ رفت و پرسید:«حالا وقتش شده است؟» با خوشحالی گفت:«بله!زود برو و همه را خبر کن! در یک چشم به هم زدن، به سراغ و و

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 282صفحه 18