مجله خردسال 283 صفحه 6

پیشو گفت:« میو میو ... اگر این جا بمانم. زیر آشغال ها خفه می شوم. پیش پیشو رفت و روی کیسه ها ایستاد. به آسمان نگاه کرد و دید به لبه ی سطل کوه کمی نزدیک شده. هوا تاریک می شد و از آسمان کیسه زباله می بارید و بر سرو کول پیش پیشو می افتاد. او از این ور به آن ور می پرید تا زیر کیسه ها نماند. یواش یواش بالا آمد. سرش به لبه ی سطل کوه رسید. با یک جست از سطل کوه بیرون پرید و گفت:« عجب روز بدی بود.» از آن روز پیش پیشو رفت و دیگر دور و بر سطل کوه پیدایش نشد. کوچه به کوچه می گشت تا یک سطل کوچک گیر بیاورد. دیگر آن دور و برها صدای میومیو نبود. کیسه زباله نبود. پیش پیشو لب دیوار نمی نشست و آواز میو میو نمی خواند. موش ها شاد و خوش حال از این گوشه به آن گوشه می دویدند. سطل کوه مانند یک کوه واقعی بالای کوچه ایستاده بود. این طوری بود که یکی یکی نبود و یک سطل کوه بود و یک پیش پیشو نبود! قصه ی ما به سر رسید، پیش پیشو به لانه اش نرسید!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 283صفحه 6