مجله خردسال 292 صفحه 8

فرشتهها دوست پدرم در جنگ شهید شده بود و حالا پدر پیرش تنها زندگی میکرد. روز تولد حضرت علی(ع) بود و دایی عباس و پدرم میخواستند به دیدن او بروند. من و حسین راهم با خودشان بردند. وقتی به آن جا رسیدیم، آقای پیر و مهربانی، در را برای ما باز کرد. پدرم و دایی عباس دست او را بوسیدند. او از دیدن ما خیلی خوشحال شد. با این که دستهایش میلرزید سر من و حسین را بوسید و ما را بغل گرفت. خانهی او خیلی گرم بود. آقای پیر گفت: " کولر خراب است." دایی عباس و پدرم به پشتبام رفتند تا کولر را تعمیر کنند. من و حسین نقل و کشمش خوردیم و تلویزیون تماشا کردیم تا کار پدر و دایی عباس تمام شود. بالاخره کولر درست شد و خانه خنک خنک شد. ما از آقای پیر خداحافظی کردیم و به خانهی پدربزرگ رفتیم. پدر میگوید: "سر زدن به خانوادهی شهید و احوالپرسی از آنها، کاری است که خداوند را راضی و خوشحال میکند." ما روز تولد حضرت علی (ع) مهمان خانهی پدر یک شهید بودیم. آن روز، هم با خوشحال بودیم، هم او و هم خدا .

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 292صفحه 8