مجله خردسال 303 صفحه 8

فرشتهها من و حسین با پدربزرگ که به پارک رفته بودیم. پدربزرگ روزه بود. حسین به او گفت که برایش بستنی بخرد. اما من گفتم بستنی نمیخواهم. پدربزرگ گفت:" اگر دلت میخواهد چیز دیگری برایت بخرم." گفتم :"من اصلا خوراکی نمیخواهم." حسین بستنی قیفیاش را خورد. بستنی آب شد و تمام دست و صورتش را کثیف کرد. من و پدربزرگ دست و صورت او را توی پارک شستیم. من خیلی تشنه بودم، اما آب نخوردم، چون پدربزرگ روزه بود. بستنی هم دلم میخواست اما نخوردم چون پدربزرگ روزه بود. نزدیک افطار به خانه برگشتیم. مادرم سفره را چیده بود و پدر بستنیهایی را که خریده بود در یخچال میگذاشت. آن شب من و پدربزرگ، بعد از افطار، بستنی خوردیم. یک بستنی سرد و شیرین و خوشمزه!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 303صفحه 8